فیلم «فریبکاری» یک درام ورزشی با محوریت بسکتبال است که توانسته با خوانشی تازه از الگوی رایج آثار اینچنینی و انتخاب قهرمانی غیرکلیشهای تبدیل به اثری متمایز در گونه سینمایی خود شود.
فیلم بر اساس فیلمنامهای از ویل فترز و تیلور مترن به کارگردانی جرمایا زاگر ساخته شده که نام آدام سندلر؛ کمدین مشهور را به عنوان بازیگر نقش اصلی یدک میکشد. نقش استنلی شوگرمن؛ استعدادیاب تیم بسکتبال فیلادلفیا سونتی سیکسرز که در میانسالی رویای مربی شدن را در سر دارد.
از همین نقطه است که «فریبکاری» راه خود را از بخش عمده آثار تیپیکال ورزشی- قهرمانی جدا کرده و تبدیل میشود به اثری متمایز که در عین حرکت بر الگوی آشنا و رایج حرکت قهرمان برای رسیدن به قله پیروزی – از «راکی» تا «کاراته کید»، «پاندای کونگ فو کار» و … – قهرمان اصلی را همان مربی/ راهنما/ استاد در نظر میگیرد که هنوز رویایی در سر دارد.
به همین واسطه است که میتوان جنس الهامبخشی این فیلم را عمومیتر و در عین حال قابل تعمیمتر دانست؛ چراکه چالشهای مردی را دنبال میکند که چه بسا از دورن اوج و شکوفایی که همه انتظارش را دارند، فاصله گرفته اما رویایش رنگ نباخته است.
«فریبکاری» مسیر پرچالش شوگرمن را در زندگی حرفهای و خانوادگی به شکل موازی دنبال کرده و تلاش میکند از کاشتهای هر یک به نفع دیگری و به منظور پیوند این دو سویه زندگی قهرمان بهره ببرد و در نهایت او را از مسیری ناهموار به نقطه هدف برساند.
به این ترتیب با فیلمی سر و کار داریم که هرچند اجزا و بستر تشکیلدهنده آن آشنا و قابل پیشبینی هستند، اما نوع مواجهه نویسنده و کارگردان با این دستمایههای آشنا باعث شده گرهها، نقاط اوج و عطف، تمایز یافته و در مواردی غیرقابل پیشبینی جلوه کنند.
این بازی با الگو و ژانری نام آشنا بهخصوص در روندی که به هر حال شرح حال و چگونگی رسیدن به موفقیت و پیروزی است، در فیلم جواب گرفته است. چراکه سازندگان تلاش کردهاند در جزئیات شخصیت پردازی و طراحی داستانکها و قصههای فرعی نیز تا جای ممکن این خوانش جدید را لحاظ کرده و جذابیت دراماتیک فیلم را قوت ببخشند.
فیلم از همان ابتدا تصویری از شوگرمن ثبت میکند که برای حفظ موقعیتش به عنوان استعدادیاب و آنالیزور باشگاه، دچار نوعی انعطافپذیری برآمده از انفعال شده است. بهخصوص در مواجهه با پسر صاحب باشگاه؛ وینس مریک (بن فاستر) و این تلنگر را صاحب باشگاه؛ رکس مریک (رابرت دووال) به او میزند. آنهم با یادآوری صراحت و شفافیت گذشتهاش و پیشنهاد مربیگری که آرزوی فراموش شده استنلی است.
این همان نقطه طلایی است که چالش قهرمان را در پی دارد؛ غبارروبی از رویایی که دیگر قابل چشمپوشی نیست؛ حتی به بهای استعفا از تیم و قمار کردن بر سر کشف جدیدش به عنوان استعدادیاب دیروز و مربی امروز. حالا ایستادن پای استعداد تازهای که در بسکتبال خیابانی اسپانیا کشف کرده؛ بو کروز (خوانچو هرنانگومز) تبدیل میشود به نیاز دراماتیک شوگرمن.
آنچه در ادامه اهمیت مییابد؛ انطباق و گره خوردن نیاز دراماتیک شوگرمن و کروز به یکدیگر است، چراکه هر دو درصدد اثبات خود برای رسیدن به رویایشان هستند. به همین واسطه بخشِ کلاسیکِ میانیِ این الگوی درام؛ که تمرین و تلاش کروز را در یک ضرب الاجل زمانی برای موفقیت در بازی انتخابی در برمیگیرد، تبدیل میشود به یک میانِ چند وجهی. در این خوانش مربی یعنی شوگرمن فقط حکم انگیزه بخش و راهنما ندارد بلکه او هم خود را به آب و آتش میزند تا رویای شخصیاش را به واقعیت نزدیک کند.
همانطور که اشاره شد این دیدگاه باعث شده کاراکترها از نمونههای تیپیکال و قابل انتظار خود فاصله گرفته و تمایزی هرچند ظریف و جزئی پیدا کنند. مثل شوگرمن که به نظر میآید زندگی شخصی و حرفهای کاملی داشته باشد، اما همان زخم کهنه روی دست کافیست تا در سکانسی تعیینکننده این تابلوی تخت و بینقص شکسته شود و اعتراف به اشتباهی کند که دوران ورزشیاش را به عنوان یک بازیکن به نقطه پایان رسانده است.
این خودشکنی نه فقط کاراکتر شوگرمن را برای مخاطب ملموس و باورپذیر میکند بلکه در ترمیم رابطه او و کروز و همچنین انگیزهبخشی به این جوان که از سوی جامعه به واسطه رفتارهای شخصی زیر سوال رفته و طرد شده، کارکرد دراماتیک دارد.
رابطهای که هرچند شروعی کلیشه ای به عنوان مربی- شاگرد دارد، اما با اوج و فرودها و چالشهای طراحی شده، قرار است خلأهایی را در زندگی کروز پر کند. خلأهای که مصداق بیرونی آن، دستی است تهی از تتو و تداعیکننده بیحسی او به پدری که در کودکی، او و مادرش را ترک کرده است.
در پایان هرچند با کش و قوسهای بسیار؛ موفقیت تیپیکال از آنِ کروز (کاراکتر بدل از قهرمان) میشود اما سنتز نهایی، درک و تجربه حسی از گرما و تکیهگاه پدرانه در رابطه با شوگرمن است که منجر به ثبت طرحی روی دست پسر جوان میشود.
دیدگاه های کاربران